loading...

در انتظار گودو

استراگون: "مطمئنی که قراره امروز بیاد؟" ولادیمیر: "گفت شنبه میاد... فکر کنم..." استراگون: "ولی کودوم شنبه؟ تازه، از کجا معلوم امروز شنبه است؟ ممکن نیست یکشنبه باشه؟ یا دوشنبه؟ یا جمعه؟" ولادیمیر: "ممکن نیست!" استراگون: "یا سه شنبه؟" در انتظار گودو ساموئل بکت

بازدید : 317
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 5:36

ظهر که از دکتر برگشت، مستقیم رفت اتاقش و سؤالم که «چه شد؟» بی پاسخ در هوا چرخ زد و مثل قاصدکی که با باد بیاید توی اتاق افتاد روی فرش تا زیر دست و پا له شود. همیشه وقتی این طور می‌رفت توی اتاقش می‌دانستم که می‌خواهد چیز بنویسد و بی جواب گذاشتن من هم یعنی نباید حرف می‌زدم تا چیزهایی که می‌خواست بنویسد از سرش نپرند. اما امروز همیشه نبود. امروز قرار بود جواب آزمایشش بیاید. شب تا صبح نخوابیده بود. ساعت دوازده و یک بود که بلند شد رفت پذیرایی به قدم زدن. فکر می‌کرد من خوابیده ام و آرام ملحفه را کنار زد که مثلاً بیدار نشوم. ولی خواب من سبک است. همیشه با کوچک ترین حرکتش بیدار می‌شوم. همراه با او که در پذیرایی قدم می‌زد، من هم روی تخت زل زدم به سقف. تا صبح به سقف زل زدم و گوش دادم به صدای قدم زدنش، نشستنش روی این مبل، بلند شدنش و نشستن روی آن یکی مبل و باز دوباره بلند شدن و قدم زدن. انگار من هم پا به پایش در پذیرایی باشم. اما چشم از سقف بر نمی‌داشتم. وقتی دوباره برگشت توی اتاق خواب، چشم‌هایم را بستم که مثلاً خوابم. صدای صندلی اش را شنیدم و لپتاپش که روشن شد و بعد صدای تایپ آرامش. کمی‌تایپ کرد و متوقف شد. بعد بلند شد رفت پذیرایی تا صدای تایپ کردنش من را بیدار نکند. من باز چشم‌هایم را باز کردم و به در اتاق نگاه کردم و روشنایی صفحۀ لپتاپ که پذیرایی را روشن کرده بود. تا صبح نوشت. ساعت که زنگ زد، خاموشش کردم و بلند شدم رفتم بیرون. کش و قوسی به خودم دادم که یعنی خواب بودم. بعد صبحانه آماده کردم و در سکوت نشستیم به خوردن. هیچ کداممان نتوانستیم بیشتر از دو سه لقمه بخوریم. او بلند شد و من هم. خواست که برود بیرون، به بهانۀ درست کردن یقه اش، بدنش را لمس کردم. می‌ترسیدم بغلش کنم و فکر کند دارم پیش پیش برایش سوگواری می‌کنم. رفت و من ماندم و خانۀ خالی. تا وقتی که برگشت و سؤال من را جواب نداده باز رفت سراغ لپتاپش به نوشتن. می‌دانستم چرا می‌نویسد. خودش گفته بود بهم. آن اوایل. گفته بود هر چه می‌شود می‌نویسد. چون این طور حس می‌کند گزارشگر است. مستندساز است. حس می‌کند فقط دارد تماشا می‌کند. از دور. با دقت تماشا می‌کند و ثبت می‌کند. دردهایش را، غصه‌هایش را، چیزهایی که آدم‌های دیگر را درگیر می‌کنند و فرو می‌برند، او همه را با دقت تماشا می‌کرد و با دقت می‌نوشت و این طوری انگار از ذهنش بیرون می‌آمدند. حالا دردهایش آن جا توی لپتاپ بودند. وسط کلمه‌ها. دیگر شده بودند موضوع یک گزارش، یک داستان، یک خودنگاری، یا هر چه که می‌گویند. دیگر مال او نبودند. به خاطر همین بود که حالا می‌ترسیدم. قبل از دکتر رفتن اگر می‌نوشت، می‌دانستم که دارد اضطرابش را می‌نویسد. اما حالا که از دکتر برگشته بود، حالا که جواب آزمایش را گرفته بود، حالا که داشت می‌نوشت، یعنی جواب مثبت بوده.

همزاد پنداری غلط است!
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی